آخر شاهنامه...

اين شكسته چنگ بي قانون، 

رام چنگ چنگي شوريده رنگ پير

گاه گويي خواب مي بيند.

خويش را در بارگاه پر فروغ مهر

طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت،

يا پريزادي چمان سرمست

در چمنزاران پاك و روشن مهتاب ميبيند.

روشنيهاي دروغيني

- كاروان شعله هاي مرده در مرداب -

بر جبين قدسي محراب مي بيند.

ياد ايام شكوه و فخر و عصمت را،

مي سرايد شاد،

قصه ي غمگين غربت را:

 «هان ، كجاست؟

پايتخت اين كج آيين قرن ديوانه؟

با شبان روشنش چون روز،

روزهاي تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه .

با قلاع سهمگين سخت و ستوارش

با لئيمانه تبسم كردن دروازه هايش، سرد و بيگانه.

 هان ، كجاست ؟

پايتخت اين دژ آيين قرن پرآشوب.

قرن شكلك چهر.

بر گذشته از مدار ماه،

ليك بس دور از قرار مهر.

قرن خون آشام،

قرن وحشتناك تر پيغام،

كاندران با فضله ي موهوم مرغ دور پروازي

چار ركن هفت اقليم خدا را در زماني برمي آشوبند.

هرچه هستي، هرچه پستي ،هرچه بالايي

سخت مي كوبند.

پاك مي روبند.

 هان، كجاست؟

پايتخت اين بي آزرم و بي آيين قرن.

كاندران بي گونه ئي مهلت

هر شكوفه ي تازه رو بازيچه ي باد است.

همچنان كه حرمت پيران ميوه يْ خويش بخشيده

عرصه ي انكار و وهن و غدر و بيداد است.

 پايتخت اينچنين قرني

كو؟بر كدامين بي نشان قله ست،

در كدامين سو؟

 ديدبانان را بگو تا خواب نفريبد.

بر چكاد پاسگاه خويش، دل بيدار و سر هشيار،

هيچ شان جادويي اختر،

هيچ شان افسون شهر نقره ي مهتاب نفريبد.

 بر به كشتي هاي خشم بادبان از خون،

ما، براي فتح سوي پايتخت قرن مي آييم.

تا كه هيچستانِ نُه تويِ فراخِ اين غبار آلودِ بي غم را

با چكاچاك مهيب تيغهامان ، تيز

غرّش زهره دران كوسهامان، سهم

پرّش خارا شكاف تيرهامان ، تند؛

نيك بگشاييم.

شيشه هاي عمر ديوان را

از طلسم قلعه ي پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان،

جلد برباييم.

بر زمين كوبيم.

ور زمين - گهواره ي فرسوده ي آفاق-

دست نرم سبزه هايش را به پيش آرد،

تا كه سنگ از ما نهان دارد،

چهره اش را ژرف بشخاييم.

 مافاتحان قلعه هاي فتح تاريخيم،

شاهدان شهرهاي شوكت هر قرن.

مايادگار عصمت غمگين اعصاريم.

ماراويان قصه هاي شاد و شيرينيم.

قصه هاي آسمان پاك .

نور جاري ، آب.

سرد تاري ، خاك.

قصه هاي خوشترين پيغام.

از زلال جويبار روشن ايام

قصه هاي بيشه ي انبوه، پشتش كوه ، پايش نهر.

قصه هاي دستِ گرم ِ دوست در شب هاي سردِ شهر.

ما كاروان ساغر و چنگيم.

لوليان چنگمان افسانه گوي زندگيمان ، زندگيمان شعر و افسانه.

ساقيانِ مستِ مستانه.

 هان، كجاست،

پايتخت قرن؟

ما براي فتح مي آييم،

تا كه هيچستانْش بگشاييم...»

 اين شكسته چنگِ دلتنگِ محال انديش،

نغمه پرداز حريم خلوت پندار،

جاودان پوشيده از اسرار،

چه حكايت ها كه دارد روز و شب با خويش!

 اي پريشانگوي مسكين! پرده ديگر كن.

پور دستان جان ز چاهِ  نا برادر در نخواهد برد.

مُرد ، مُرد ، او مُرد.

داستان پورِ فرخزاد را سر كن.

آن كه گويي ناله اش از قعر چاهي ژرف مي آيد؛

نالد و مويد،

مويد و گويد:

 «آه، ديگر ما

فاتحان گوژپشت و پير را مانيم.

بر به كشتي هاي موج بادبان از كف،

دل به ياد برّه هاي فرّهي ، در دشت ايام تهي ، بسته

تيغهامان زنگ خورد و كهنه و خسته،

كوسهامان جاودان خاموش،

تيرهامان بال بشكسته.

 مافاتحان شهرهاي رفته بر باديم .

با صدايي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه ،

راويان قصه هاي رفته از ياديم.

كس به چيزي، يا پشيزي، برنگيرد سكه هامان را.

گويي از شاهي ست بيگانه .

يا ز ميري دودمانشان منقرض گشته.

گاه گه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادويي ،

همچو خواب همگنانِ غار،

چشم مي ماليم و مي گوييم : آنك ، طرفه قصرِ زرنگارِ صبحِ شيرينكار.

ليك بي مرگ است دقيانوس!

واي ، واي ، افسوس

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث ، ،

تاريخ : جمعه 7 تير 1392 | 23:6 | نویسنده : negin |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.